سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آرشیو پستهای بیهوده - S@tIran


ساز مخالف
پارسی بلاگ
ایمیل من
منو بشناس
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
12302

:: بازدید امروز ::
1

:: موضوعات وبلاگ ::


:: پیوند به وبلاگ ::

آرشیو پستهای بیهوده - S@tIran

:: همراهان من ::


Black Guitar
گیتار
جزیره نشین ...
حرف من
واسه تو قد یه برگم
زنده به گور
سینه سوخته

:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: اینو گوش کن ::


:: آرشیو من ::

آرشیو پستهای بیهوده

85/2/20 :: 2:59 صبح



85/2/20 :: 2:54 صبح


رفتی سرانجام ... رفتی ...

گفتی ... که گفته بودی خواهی رفت .. و سپس رفتی ...

اما هیچ نپرسیدی ... پس من چی ؟؟؟

هیچ نگفتی که تنها عابرت ... بی تو ... بی پناه میشود ...

... و من اینگونه بی پناه شدم ...

... و تو بدان گله مندم ... از همه ... از تو ... از خودم ... از خدا ...

از تو... که رفتی ... از خودم که قدر تو ندانستم ... و از خدا که ...

و قهرم ! ... با تو ... با همه ... با خودم ... با خدا ...

با تو که گفتی میمانی ... با خودم که بیتو بی پناهم ... و با خدا که ...

ای خدا خسته شدم با من دیگه بازی نکن

دیگه از امید و فردا ... چهره پردازی نکن

دیگه قهرم با تو و با خودم و با آدما

دل و دستم نمیره بسوی تو... واسه دعا

مگه بعد این مصیبت راهی بازم میمونه

که دلم بیاد تو ذکر شبونه بخونه

ای خدا خسته شدم با من دیگه بازی نکن

دیگه از امید و فردا ... چهره پردازی نکن

من یه عابر شکسته که ز طوفان در میرفت

اون جزیره بود پناهم که منو گذاشت و رفت

توی سرما توی دلتنگی ... تو غربت توی باد

اون جزیره بود ... وجود سردمو پناه میداد

تو اونو ازم گرفتی حالا من چیکار کنم

حق دارم از تو و حتی از خودم فرار کنم

کوله بارمو میبندم ... با دلی از عشق ناب

که برم پیش جزیره ام ... توی دریا زیر آب

جزیره عابرت اینجا بی تو قلبش میگیره

عابر عاشق تو میون دریا میمیره

جزیره ... جزیره ... دریا خونهء هر دومونه

عابرت تو تنهایی ... با سازت آواز میخونه

جزیره نیستی ببینی چی داره سرم میآد

عابر تنهای تو هر چی که داشت داده به باد

جزیره ... خوب میدونم منتظرم موندی هنوز

تا منم بیام کنارت ... چشم براه من بدوز

همه حرفامو نوشتم ... روی کاغذای تو ... !

تا بدونن میمیرم ... تنها فقط به پای تو

جزیره ... جزیرهء من ... تو فقط مال منی

تویی که تو آسمون عشق پر و بال منی

جزیره ... میآم کنارت تا پناهم بدی باز

واسهء عابر تنهات ... خونه ای تازه بساز

جزیره ... دارم میآم ... دارم میآم کنار تو

توی دریا ... زیر آب ... خونهء من ... مزار تو ...

عابر جزیره ...


84/8/17 :: 12:44 صبح


... آیا مرگ تن رهائیم خواهد بخشید ؟؟؟

شاید بیش از هزار بار پرسیده باشم این را ...

روزیکه مردم ... تصادفی بود ... همسر و کودکم در آنسوی آبها ... چشم براه بازگشت من ! ... اما چه شد که تنها شدم ؟؟؟

سال 1356 بود ...

به وطن بازگشتم ... به دیدن پدر ... بهتر بگویم ... پدر خوانده ... ! آمدم به دیدن مادر خوانده ... به دیدن خواهرم سیما ... آمدم تا قنادی زیر خانه را ببینم ...

آمدم به دیدن آرامگاه کوروش ... وطن !

آمدم تا فریاد بزنم ... که من زنده ام ... اما ... چه شد بر من ... نمیدانم !

تصادف بود ... و من ... مردم !

... آیا مرگ تن رهائیم خواهد بخشید ؟؟؟

همسر و کودکم ... در آنسوی آبها ... هنوز هم مرا میشناسند ...

و من ... بدور از گذشته هایم ... و در خاک وطن ... دوباره ... خواهم مرد ...

... اینبار اما ... خالی از گناهم ... عاری از آلودگی ... و همین ... مرا آرام میسازد ...

چه زیباست ... زندگی ... و چه زیباست ... جاویدانگی .

... من ... پشیمان نیستم ... و اینبار ... نزدیکتر از هر گاه ... اهورا با من است ...

درونم شاد ... روحم آرام ... و دلم سفت و پا بر جا ... .

من ... آذری ام ... و معنای زنده بودن را از نامم آموخته ام ...

من ... عصارهء پاکی را از دوستی های خالصم ... بر گرفته ام ...

من ... پیام دوستی را بر دوستان ... خوانده ام ... همچون عیسی پاک و مریم ...

... زمان گسستن بندها فرا رسیده ... دیگر ... زندانی کالبد خاکستری ام نیستم ...

... در وصیت نامه ام نبشته ام ... که از تن من هدیه بدهند ... چه که من ... از روحم ... هدیه داده ام ...

... دستان نورانی ام ... هدیه به دستان سرد و خسته ... شعرهایم ... هدیه به دلهای شکسته ... و سازم ... هدیه به کسی که آهنگ مرا خواهد نواخت ... و راه مرا

خواهد پیمود ...

... و برای تو ... " رویا " ... هدیه ای بی نظیر دارم ... برای تو ... عشق دارم ... عشق ... و نیز ... انتظار ! ... آری ... انتظار آمدنت !

... خوشحالم ... خوشحال ...

و شما ... یاران من ... بر آرامگه من ( دریا ) اگر گامی نهادید ... شاخه گلی از مریم ... برایم ... به هدیه آورید ... و بس ... که به ساقه اش ... نواری

به رنگ من ! ... رنگ بنفش آویخته اید ...

بر من خرده مگیرید ... از بهمن " وهومن " آمده ام ... از قلب سرما ... و در فلب سرما ... میروم تا سرود جاویدانگی ... سر دهم اینبار ...

بر آرامگه من ( دریا ) اگر گامی نهادید ... شاخه گلی از مریم ... برایم ... به هدیه آورید ... و بس ... که به ساقه اش ... نواری

به رنگ من ! ... رنگ بنفش آویخته اید ...

... و تو ... ای " رویا " ... صبور باش ... عزیزم ... من از دیار پر ازدحام دور ... سوی تو خواهم آمد ... و با صداقت دیرینه ام ...

برای تو ... برای چشمان تو ... شعر خواهم ساخت ... صبور باش ...گوش کن به صدای دور دست من ... در مه سنگین اوراد ... و مرا در ساکت

آئینه ها بنگر ... که چگونه با ته ماندهء دستهایم ... عمق تاریک تمام خوابها را لمس میکنم ... و دلم را خالکوبی میکنم ... چون لکهء خونین بر سعادتهای

معصومانهء هستی ... من پشیمان نیستم ...

با من ای دوست من ... از یک من دیگر ! ... که تو اورا در خیابانهای سرد شب ... با همین چشمان عاشق ... بازخواهی یافت ... گفتگو کن ...

و به یاد آور مرا در بوسه های اندوهگین او ... بر خطوط مهربان زیر چشمانت ...

تو در راهی ... و من ... رسیده ام ... اندوهی در چشمانت نشست ... رهرو نازک دل من ! ... میان ما راه درازی نیست ! ... تنها لرزش یک برگ ! ...

... دوستت دارم ها را ... بخوان بر من ...

... زندگی تو بهار است ... زندگی من پائیز ... گونهء سرخ تو ... سرخ گل بهاریست ... چشمان خستهء من ... آفتاب بیرنگ پائیز ...

... اگر من گامی دگر بردارم ... گامی به پیش ... در آستان یخ زدهء زمستان خواهم بود ...

... دوستت دارم ها را ... بخوان بر من ...


84/8/17 :: 12:42 صبح


... افق آبیست ... ولی در سینه ... من ابری سیه دارم ... همه ابر غبار افشان و بی باران ..

درون چار چوب پیکرم ... کوهی زغم دارم ...

به صحرا میروم غمگین ...

درون جویباری نقش خود بر آب میبینم ... کنار چشمه ای من مرگ خود را خواب میبینم ...

ز میدانگاه گورستان خاموش خزان دیده ... میان قطره های ریز باران تباه غم ... مرا تنها و بی همدم ... میان خاک ... بر گهوارهء گوری نشانیدند ...

نوای خشک لالائی جغدی در فضا پیچید ... نگاه تیره اش ... گور مرا کاوید ... به من خندید ... !

به خود گفتم : که من مردم ... صدای روح مغرورم طنین افکند ... :

بپا بر خیز ! ... بر افکن کوله بار غم ... ز دوش قلب غمگینت ...

کفن را با دو دست استخوانی ... ناگهان از هم دریدم من ... به طاق گور خاموشم ... چو پتکی ... مشت کوبیدم ...

ترک خورد و دهان وا کرد ... سنگ گور !

... و من آرام به مرگ خویش خندیدم !


84/8/17 :: 12:39 صبح


قدیما یه پینه دوز بود ... دلا رو وصله میکرد

دلای پاره پاره ... چروکیده ... پر غم و درد

مرد پیچاره رو با درد و غم آمیخته بودن

واسه تعمیر ... دلا رو دور و برش ریخته بودن

غصهء کهنه ... تو یک دل مثل یه سنگ شده بود

یه دلی ... وصله میخواست ... اون یکی ... تنگ شده بود

یه دلی برق و جلاش پاک شده بود ...

یه دلی آرزوهاش خاک شده بود ...

یکی سوراخ بود و خون چکه میکرد ...

بسکه پر شور میتپید ... رگهاشو صد تکه میکرد

یکی از داغ غمها سوخته و تاول زده بود

اما یک دل دیگه هیچ چاره نداشت

که بشه باز روی اون وصله گذاشت !

پاره و سوخته و تاول زده بود ...

واسه وصله اش دیگه هیچ چاره نبود !

برید آنرا و نمود ... وصلهء جای دگر ...

کرد ترمیم از آن دل همه دلهای دگر ...

گرچه آن دل زمیان رفت و ز هستی واماند ...

بر دل هر کس از آن دل اثری بر جا ماند ...

هر که دلباخته تر مهر کسان بگزیند ...

پارهء دل شده ... بر قلب همه بنشیند ...


84/8/14 :: 4:57 صبح


من بر صلیب زندگی مصلوب...

با او همانند کبوترهای بی آرام ... در پهندشت آسمان پرواز میکردیم ...

ما هر دو یک پر داشتیم اما ... من بر صلیب زندگی مصلوب ... و او راه دگر داشت !

با هم در این پرواز بی آهنگ ... بیهوده میرفتیم ... بیهوده میخواندیم ... بیهوده اصلا فکر میکردیم !

من خود کشی کردم ! با خنجری خونین سر خود را ... از تن جدا کردم ...

درهم شکستم استخوانم را ... از هم جدا کردم تمام بند بندم را ...

بر روی سنگ مرده شو خانه ... با آبرویم خویش را شستم ...در پردهء آن راز شیرین و گنه آلود ... خود را کفن کردم ...

با پنجهء خونین گور خویش را کندم ... انداختم خود را در آن گودال ... با خاک قبر ... خویش پوشاندم ...

با آخرین قدرت ... کوهی کشیدم روی گور خویش ... مردم ... ولی احساس میکردم !

اکنون هزاران سال بگذشتست ... که زنده ام در گور ... گویی که دنیا ساعتش وارونه میچرخد ! تاریخ ... یخ بسته است ...

پاشیده از هم گوشتهایم ... پوسیده مغز استخوانم ... کس نشنود " ای وای ... ای وایم ! "

می خواهم اکنون برکشم فریاد ... اما دهان من پر از خاک است ... سنگی درون کاسهء چشمم فرو رفتست ...

اینجا .... با صد هزاران کرم ... که میخورندم ... کوهی بروی سینه ام خواب است ...

اکنون هزاران سال بگذشتست ... که زنده ام در گور ...

باری خداوندا پشیمانم ... من قاتل خویشم ... رنج هزاران ساله ام کافیست ...

این کوه را از سینه ام بردار ...

یا زنده ام کن ... یا بکش یکبار ... آسوده ام بگذار ...

بعد از هزاران سال ... دارد زنی بر گور من آرام میگرید ...

دارد زنی میمیرد از افسوس ... خدایا !!! ... اینجا که اصلا آشنایی نیست ...

پس این صدای کیست ؟؟؟  ........ آه ... این صدای اوست ...

چون من پر خود را شکستم بی پرش کردم ! ...


84/8/11 :: 12:12 صبح


دیگر فراموشم کنید ... آنسان که من نیز فراموشم کرده ام !

خسته ام ... خسته ... خسته از پائیز و ترسان از زمستانم ... با آنکه زمستانی ام ... من زادهء بهمن ماهم ... با آنکه پاسدار فروهرهای ایزدم ... ولی ...

توان مبارزه با اهریمنم نیست ... میدانم به بهار نوروز ... نخواهم رسید ... و در نیمه راه ... خواهم شکست ...

ای اهورای من ... به یاری ام بشتاب ... که شب در وسوسهء حمله به من ... سوق میگیرد ... تا اندامم را خرد کند ... تا زبانم را ببندد ...

دستم بگیر ... دستم بگیر ... که تشنه ام ... تشنه ... در این زیبا فصلت ... در این زیبا شبت ... رو به تو میآیم ...

..................

وصیت نامهء من ... جزیره

من آمده ام تا در بستر پاک و مهربان دریا در آغوش بزرگوار و کبریایی اقیانوس در زیر سقف ملکوتی آسمان بمیرم . من در دخمهء تنگ و تاریک قبر مدفون

نخواهم شد . من در قلب بزرگ و عمیق و سشتهء دریا آرام خواهم گرفت . آرامگاه ابدی من آنجاست . لوح آرامگاه من پهنهء اقیانوس است . قبهء فیروزه ای که

بر بالای آرامگاهم بر خواهند افراشت آسمان است . چراغی که در زیر سقف گنبدم خواهند آویخت مهتاب است . شمعهایی که بر مزارم خواهند افروخت ستارگانند .

خادم آرامگاهم که هر روز صبح در آن را خواهد گشود و هر شب خواهد بست ... خورشید است . قرآن خوانها ... نوحه خوانها ... گداها ... کفتارها ... و

کفن دزدان را به درون این آرامگاه راهی نیست ... آنها بر سر گورم نخواهند آمد ... بازماندگان ... بی معنی و بیهوده بر گورم آب نخواهند پاشید ... خرما ...

حلوا ... قهوه ... گلاب ... و نقل و تربت نخواهند چید ... پول خرده صدقه نخواهند داد ... الرحمن نخواهند خواند ... هی هی ... گریه ... جیغ و قیل و قال و

غش و ضعف نخواهند کرد ...

ابرهای عزادار و سیه پوش که آتش داغ من دمادم از سینه گرفته ... و مالامال اندوهشان ... جستن میکند ... خواهند آمد و بر من خواهند گریست ... و بر گور من اشک

خواهند ریخت ... باد ... هر صبح و هر شام ... و در دل شبهای پهناور دریا ...آیات رحمت و سرودهای آمرزش را بر من ... به درد خواهد خواند ...

نسیم ... هر لحظه از بارگاه عرش کبریا ... پیام نرم و مهربان فرشتگان را به من خواهد آورد ... بخورم ... عطر خاطره های خوش میعادها ... و خوشبوترین

دوست داشتن های معطر و طعم لطیف و جاوید خالص ترین دیدارهای شیرین خواهد بود ...

روح مرا ... آمد و رفت صدها مردم درهم و بیهوده ... که به ریا به گورم می نشینند و نذر و نیاز میکنند و حمد و سوره و قائمهء بی اخلاص می خوانند ... نخواهد آزرد .

آنها که روزی با من ..." به چهره ای " قرابت و رابطه ای داشتند ... و کنون جز در پستوی حافظه شان ... (( که هنوز تصویر گرد گرفته و درهم شکستهء مرا که در

زیر خروارها تصویر زشت دیگر پوشیده و محو شده است )) نه یادگاری از من دارند و نه پیوندی ... به سراغ من نمیآیند ...

تنها و تنها ... هر روز و هر شب ... آنکه چشمانم از عمق سنگین و ساکت گورم ... به انتظار آمدن او میماند ... خواهد آمد ...

او خواهد آمد تا دستی از مهر بر خاکم گذارد و با انگشتان پاک و مهربانش ... چهرهء گورم را نوازش دهد ...

او همواره از من سراغ خواهد گرفت ... او حتی ... مرا پس از مرگ ... آسوده تر دوست خواهد داشت ...

(( قسمتی از وصیت نامهء خودم ... جزیره ... ))

دوستان ... شاید بزودی ... برای سفری دور و دراز ... کوله بارم را ببندم ... من ... جزیره ام ... جزیره ...

دوستان ... به یاد داشته باشید که من ... یک ایرانی ام ... از نسل کوروش ... نبشته هایم را بخوانید ... چه که من براتان از مهربانی سخن گفته ام ...

هر شبی که آتش روشن کردید ... مرا نیز به خاطر آورید ... چه که من در قلب سرما از آتش آمده ام ... و در قلب همان زمستان ... خواهم رفت ...

هر لحظه که تنها شدید ... با من باشید ... که تنهاتان نخواهم گذاشت ...

... و در هر نوروز فروهر ... بر آرامگاهم " دریا " اگر گام نهادید ... شاخه گلی از مریم برایم بیاورید ... و بس ... که به دور ساقه اش ... نواری به رنگ من !

رنگ بنفش ... آویخته اید ... که این نوروز ... دیگر به تنهایی و بدور از من ... به اسقبال بهار خواهید رفت ...

بر من خرده نگیرید ... چه که من ... دیگر ... یارای بودنم نیست ... پیچک درد اینبار ... پوشانده ... سراسر تن و بدنم را ...

و به او ... به او ... بگوئید ... که فراموش نکرده ام عهدم را ... عهد کرده بودیم که هر کدام از ما که زودتر رفت ... خانه را تمیز کند ... سفره را بچیند ...

شمعهای سر میز را روشن کند و به انتظار آمدن دیگری ... چشم به راه بدوزد ...

به او " رویا " بگوئید ... دوستش دارم ... دوستش دارم ... دوستش دارم ... که تمام رویای بودنم ... " رویا " بود ...

به او " رویا " بگوئید ... اینبار ... ناگزیر از رفتنم ... اما ... یاد او " رویا " را با خود میبرم ...

که او " رویا " خود میداند و میدانم ... که چه کمکها و مهربانیها در حق من کرده ... و چه دستها که از من گرفته ... و چه شبها که با یادم اشک ریخته ...

به او " رویا " بگوئید ... که بخواند شعرهایم را ... و بنوازد ... سازم را ... و برقصد ترانه هایم را ... در این مهمانی وداع ...

به او " رویا " بگوئید که گرچه صدایم صدا نبود و سازم ساز نبود و پنجه هایم ... ضعیف مینواخت ... اما ... فقط برای او ... ساز زدم و خواندم ... و بس ...

به او " رویا " بگوئید که تنها با او بودم و تنها با او نبشتم و تنها با او نشستم به تماشای زیبای غروب و طلوع ... و بس ...

به او " رویا " بگوئید ... که گفتی ... تنها صداست که میماند ... و من میگویم ... که تنها تو " رویا " میمانی ... در صدا یا در سکوت ...

... و از این بیش ... چیزی نگوئید ... که گفتنی ها را ... خود ... خواهد دید ...


84/8/11 :: 12:11 صبح


من در این نقطهء دور ،

در بلاتکلیفی،

در کش و قوس خیالی جانکاه،

به افق چشم بدوزم تا کی ؟

بی جهت منتظر معجزه ام ،

بی ثمر دیده بر این راه کبود ،

می دود در پی تو...

روزها می آیند و میروند ،

بارها من دیده ام ،

کوچ مرغان غزلخوان چمن ،

سفر چلچله ها ،

کوچ برف از دل کهسار بلند ،

کوچ هر فصلی را ،

لیک یاد تو زدل کوچ نکرد ،

رفتنت را به خدا آمدنی نیست دگر ،

بی جهت منتظر معجزه ام ،

بی ثمر دیده بر این راه کبود ،

می دود در پی تو ...


84/8/10 :: 6:21 صبح


 

او هست . من هستم . یاد او همیشه برایم باقی خواهد ماند . نبودش ، نبود عشق نخواهد بود . او با روح من آمیخته . او در کلام من نقش بسته و در

قلب من جای گرفته . در ذره ذرهء وجودم نهان مانده . اگر چه حتی در کنارم نباشد . من همیشه او را در کنار خود میبینم . دیگر برای گسستن من از

او دیر شده . او خواهد رفت . او رفته . من مانده ام شاید هم رفته ام . ولی او همیشه برایم هست . صبح ها اوست که مرا میخواند . شبها اوست که

با من به خواب میرود . زندگی اگرچه بدون او تحمل کویریست در حسرت قطره های باران ، ولی حتی با یاد او زیباست . حتی با یاد او ....یاد او ...


84/8/10 :: 5:22 صبح


تو ... تنها خاطره ای بودی که ... هیچی ... ولش کن ...

وقتی اومدی ... نمیدونستم که خیلی زود میری ... خیال کردم اومدی که بمونی ... بمونی تا همیشه ! اصلا یادم نبود واسه رفتن اومدی . همه چیز رو فراموش کردم ... آخه خیلی خوشحال بودم . حتی خودمو یادم رفت ! رفتی ... و تنها عروسکات با من موندن .  یادمه منتظر بودی ... اما نمیدونستم منتظر چی هستی ...

 ... حالا ... منم منتظرم ... ولی میدونم منتظر چی !

 

یادمه یه شب اومدی تو خوابم ... گفتی که جات خیلی خوبه ...

خیلی خوشحال شدم ... گفتی ... گریه نکنم ... ولی نشد ...

میدونم بد قولی کردم ... مثل خود تو که گفتی ...

گفتی ... میآی ... تا منو با خودت ببری ... ولی نیومدی ...

دخترم ... بابایی هنوز منتظره ... بابایی هنوز برات آواز میخونه ... ساز میزنه ... همون آهنگی که دوست داشتی ...

همون که همیشه با من میخوندی ...

یادته پرسیدم چی دوست داری ؟؟؟ گفتی ... " قصه ! " پرسیدم قصهء چی ؟؟؟ گفتی : قصهء خودم ... گفتم از کجاش بگم ؟ گفتی از اونجایی که ...  که یه دفعه ...

آخه چرا ... نشنیدی ؟؟؟ چرا ... چرا ... چرا ...

ستاره جان ... دخترم ... بابایی خیلی تنهاست ... خیلی ...

بیا و بابایی  رو هم با خودت ببر ...

شب شده عکس تو قابت هی نگاهم میکنه

اسم تو یاد تورو چراغ راهم میکنه

جای تو خالیه اینجا توی تاریکی شب

داغ تو برده منو به جشن بیماری و تب

دخترم رفتی و من تنهای تنها میخونم

میدونم همیشه بی تو تک و تنها میمونم

یادمه یه شب تو سرمای زمستون اومدی

به شب تیرهء من ستاره بارون اومدی

با تو عید اومد و گل دوباره من بهار شدم

تو کنارم بودی من راهی سبزه زار شدم

یه دفعه باد اومد و دست تو رو ازم گرفت

" ستاره " رفتن تو چراغو از شبم گرفت

دخترم حالا فرشته ها برات " لا لا " میگن

حالا هی عروسکات بهم " بابا بابا " میگن

دخترم اینو بدون ... بیتو بابا مرده دیگه

رفتنت ستاره رو از شب من برده دیگه ...

(( تقدیم به دوستی که دیگر در کنارمان نیست ... ولی یاد او تا همیشه ... ))


   1   2      >