سفارش تبلیغ
صبا ویژن

... وداع ... - S@tIran


ساز مخالف
پارسی بلاگ
ایمیل من
منو بشناس
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
12326

:: بازدید امروز ::
25

:: موضوعات وبلاگ ::


:: پیوند به وبلاگ ::

... وداع ... - S@tIran

:: همراهان من ::


Black Guitar
گیتار
جزیره نشین ...
حرف من
واسه تو قد یه برگم
زنده به گور
سینه سوخته

:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: اینو گوش کن ::


:: آرشیو من ::

آرشیو پستهای بیهوده

84/8/11 :: 12:12 صبح


دیگر فراموشم کنید ... آنسان که من نیز فراموشم کرده ام !

خسته ام ... خسته ... خسته از پائیز و ترسان از زمستانم ... با آنکه زمستانی ام ... من زادهء بهمن ماهم ... با آنکه پاسدار فروهرهای ایزدم ... ولی ...

توان مبارزه با اهریمنم نیست ... میدانم به بهار نوروز ... نخواهم رسید ... و در نیمه راه ... خواهم شکست ...

ای اهورای من ... به یاری ام بشتاب ... که شب در وسوسهء حمله به من ... سوق میگیرد ... تا اندامم را خرد کند ... تا زبانم را ببندد ...

دستم بگیر ... دستم بگیر ... که تشنه ام ... تشنه ... در این زیبا فصلت ... در این زیبا شبت ... رو به تو میآیم ...

..................

وصیت نامهء من ... جزیره

من آمده ام تا در بستر پاک و مهربان دریا در آغوش بزرگوار و کبریایی اقیانوس در زیر سقف ملکوتی آسمان بمیرم . من در دخمهء تنگ و تاریک قبر مدفون

نخواهم شد . من در قلب بزرگ و عمیق و سشتهء دریا آرام خواهم گرفت . آرامگاه ابدی من آنجاست . لوح آرامگاه من پهنهء اقیانوس است . قبهء فیروزه ای که

بر بالای آرامگاهم بر خواهند افراشت آسمان است . چراغی که در زیر سقف گنبدم خواهند آویخت مهتاب است . شمعهایی که بر مزارم خواهند افروخت ستارگانند .

خادم آرامگاهم که هر روز صبح در آن را خواهد گشود و هر شب خواهد بست ... خورشید است . قرآن خوانها ... نوحه خوانها ... گداها ... کفتارها ... و

کفن دزدان را به درون این آرامگاه راهی نیست ... آنها بر سر گورم نخواهند آمد ... بازماندگان ... بی معنی و بیهوده بر گورم آب نخواهند پاشید ... خرما ...

حلوا ... قهوه ... گلاب ... و نقل و تربت نخواهند چید ... پول خرده صدقه نخواهند داد ... الرحمن نخواهند خواند ... هی هی ... گریه ... جیغ و قیل و قال و

غش و ضعف نخواهند کرد ...

ابرهای عزادار و سیه پوش که آتش داغ من دمادم از سینه گرفته ... و مالامال اندوهشان ... جستن میکند ... خواهند آمد و بر من خواهند گریست ... و بر گور من اشک

خواهند ریخت ... باد ... هر صبح و هر شام ... و در دل شبهای پهناور دریا ...آیات رحمت و سرودهای آمرزش را بر من ... به درد خواهد خواند ...

نسیم ... هر لحظه از بارگاه عرش کبریا ... پیام نرم و مهربان فرشتگان را به من خواهد آورد ... بخورم ... عطر خاطره های خوش میعادها ... و خوشبوترین

دوست داشتن های معطر و طعم لطیف و جاوید خالص ترین دیدارهای شیرین خواهد بود ...

روح مرا ... آمد و رفت صدها مردم درهم و بیهوده ... که به ریا به گورم می نشینند و نذر و نیاز میکنند و حمد و سوره و قائمهء بی اخلاص می خوانند ... نخواهد آزرد .

آنها که روزی با من ..." به چهره ای " قرابت و رابطه ای داشتند ... و کنون جز در پستوی حافظه شان ... (( که هنوز تصویر گرد گرفته و درهم شکستهء مرا که در

زیر خروارها تصویر زشت دیگر پوشیده و محو شده است )) نه یادگاری از من دارند و نه پیوندی ... به سراغ من نمیآیند ...

تنها و تنها ... هر روز و هر شب ... آنکه چشمانم از عمق سنگین و ساکت گورم ... به انتظار آمدن او میماند ... خواهد آمد ...

او خواهد آمد تا دستی از مهر بر خاکم گذارد و با انگشتان پاک و مهربانش ... چهرهء گورم را نوازش دهد ...

او همواره از من سراغ خواهد گرفت ... او حتی ... مرا پس از مرگ ... آسوده تر دوست خواهد داشت ...

(( قسمتی از وصیت نامهء خودم ... جزیره ... ))

دوستان ... شاید بزودی ... برای سفری دور و دراز ... کوله بارم را ببندم ... من ... جزیره ام ... جزیره ...

دوستان ... به یاد داشته باشید که من ... یک ایرانی ام ... از نسل کوروش ... نبشته هایم را بخوانید ... چه که من براتان از مهربانی سخن گفته ام ...

هر شبی که آتش روشن کردید ... مرا نیز به خاطر آورید ... چه که من در قلب سرما از آتش آمده ام ... و در قلب همان زمستان ... خواهم رفت ...

هر لحظه که تنها شدید ... با من باشید ... که تنهاتان نخواهم گذاشت ...

... و در هر نوروز فروهر ... بر آرامگاهم " دریا " اگر گام نهادید ... شاخه گلی از مریم برایم بیاورید ... و بس ... که به دور ساقه اش ... نواری به رنگ من !

رنگ بنفش ... آویخته اید ... که این نوروز ... دیگر به تنهایی و بدور از من ... به اسقبال بهار خواهید رفت ...

بر من خرده نگیرید ... چه که من ... دیگر ... یارای بودنم نیست ... پیچک درد اینبار ... پوشانده ... سراسر تن و بدنم را ...

و به او ... به او ... بگوئید ... که فراموش نکرده ام عهدم را ... عهد کرده بودیم که هر کدام از ما که زودتر رفت ... خانه را تمیز کند ... سفره را بچیند ...

شمعهای سر میز را روشن کند و به انتظار آمدن دیگری ... چشم به راه بدوزد ...

به او " رویا " بگوئید ... دوستش دارم ... دوستش دارم ... دوستش دارم ... که تمام رویای بودنم ... " رویا " بود ...

به او " رویا " بگوئید ... اینبار ... ناگزیر از رفتنم ... اما ... یاد او " رویا " را با خود میبرم ...

که او " رویا " خود میداند و میدانم ... که چه کمکها و مهربانیها در حق من کرده ... و چه دستها که از من گرفته ... و چه شبها که با یادم اشک ریخته ...

به او " رویا " بگوئید ... که بخواند شعرهایم را ... و بنوازد ... سازم را ... و برقصد ترانه هایم را ... در این مهمانی وداع ...

به او " رویا " بگوئید که گرچه صدایم صدا نبود و سازم ساز نبود و پنجه هایم ... ضعیف مینواخت ... اما ... فقط برای او ... ساز زدم و خواندم ... و بس ...

به او " رویا " بگوئید که تنها با او بودم و تنها با او نبشتم و تنها با او نشستم به تماشای زیبای غروب و طلوع ... و بس ...

به او " رویا " بگوئید ... که گفتی ... تنها صداست که میماند ... و من میگویم ... که تنها تو " رویا " میمانی ... در صدا یا در سکوت ...

... و از این بیش ... چیزی نگوئید ... که گفتنی ها را ... خود ... خواهد دید ...