ستاره ... بابایی هنوز منتظره ... - S@tIran
ساز مخالف
:: کل بازدیدها
:: :: بازدید امروز
::
:: موضوعات وبلاگ ::
:: پیوند به
وبلاگ ::
:: همراهان من ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: اینو گوش کن ::
|
84/8/10 :: 5:22 صبح تو ... تنها خاطره ای بودی که ... هیچی ... ولش کن ... وقتی اومدی ... نمیدونستم که خیلی زود میری ... خیال کردم اومدی که بمونی ... بمونی تا همیشه ! اصلا یادم نبود واسه رفتن اومدی . همه چیز رو فراموش کردم ... آخه خیلی خوشحال بودم . حتی خودمو یادم رفت ! رفتی ... و تنها عروسکات با من موندن . یادمه منتظر بودی ... اما نمیدونستم منتظر چی هستی ... ... حالا ... منم منتظرم ... ولی میدونم منتظر چی !
یادمه یه شب اومدی تو خوابم ... گفتی که جات خیلی خوبه ... خیلی خوشحال شدم ... گفتی ... گریه نکنم ... ولی نشد ... میدونم بد قولی کردم ... مثل خود تو که گفتی ... گفتی ... میآی ... تا منو با خودت ببری ... ولی نیومدی ... دخترم ... بابایی هنوز منتظره ... بابایی هنوز برات آواز میخونه ... ساز میزنه ... همون آهنگی که دوست داشتی ... همون که همیشه با من میخوندی ... یادته پرسیدم چی دوست داری ؟؟؟ گفتی ... " قصه ! " پرسیدم قصهء چی ؟؟؟ گفتی : قصهء خودم ... گفتم از کجاش بگم ؟ گفتی از اونجایی که ... که یه دفعه ... آخه چرا ... نشنیدی ؟؟؟ چرا ... چرا ... چرا ... ستاره جان ... دخترم ... بابایی خیلی تنهاست ... خیلی ... بیا و بابایی رو هم با خودت ببر ... شب شده عکس تو قابت هی نگاهم میکنه اسم تو یاد تورو چراغ راهم میکنه جای تو خالیه اینجا توی تاریکی شب داغ تو برده منو به جشن بیماری و تب دخترم رفتی و من تنهای تنها میخونم میدونم همیشه بی تو تک و تنها میمونم یادمه یه شب تو سرمای زمستون اومدی به شب تیرهء من ستاره بارون اومدی با تو عید اومد و گل دوباره من بهار شدم تو کنارم بودی من راهی سبزه زار شدم یه دفعه باد اومد و دست تو رو ازم گرفت " ستاره " رفتن تو چراغو از شبم گرفت دخترم حالا فرشته ها برات " لا لا " میگن حالا هی عروسکات بهم " بابا بابا " میگن دخترم اینو بدون ... بیتو بابا مرده دیگه رفتنت ستاره رو از شب من برده دیگه ... (( تقدیم به دوستی که دیگر در کنارمان نیست ... ولی یاد او تا همیشه ... )) نگارنده : S@tIran
|